یاسین جانیاسین جان، تا این لحظه: 13 سال و 17 روز سن داره

یاسین امانت الهی خاطرات یک کودک سندرم داون

دندان در آوردنت مبارک

سلام به همگی یاسین مامان دیگه بزرگ شده شده تمام هستی مامان شده  نور چشم من و باباش هنوز نمیشینه البته کلاسهاش ادامه داره تازه مرواریدهای دهانش در امده خیلی بی تابی میکنه الان که کلاس میره معلمش رو نشستن باهاش کار میکنه دوست ندارم خیلی کسی تو صورتش نگاه کنه چون میترسم متوجه بشن اما وقتی کلاس میرم بچه هایی که مشکل یاسین رو دارن هم  مهربون گاهی اوقات ناشکری میکنم اما بعدش پشیمون میشم   ...
18 بهمن 1391

یاسین با چشمهای معصوم

سلام گل پسرم خیلی خیلی شیطون شده  زیر تخت میره زیر مبل میره عینک بیچاره باباش رو از رو چشماش میکشه تازگیها میگه مامان بابا اون قدر خوشحالم که خدا میدونه وقتی با معلمش در مورد یاسین صحبت کردیم معلمش میگه نسبت به بچه های خودش چند ماهی عقب هست من بیشتر بخاطر خود یاسین ناراحتم واسه این که تو فرهنگ ما ادمها جا نیفتاده که بجه های مثل یاسین هیچ فرقی با دیگر بچه ها ندارند بلکه حساس تر هم هستند من ناراحتم واسه فردا های یاسین و امثال یاسین که نه امکاناتی دارند نه ایندهای نه چندان خوب یاسین من مهربون  وقتی با اون چشمهای خاکستریش به من نگاه میکنه تو دلم بلوایی بر پا میشه که خدا داند       ...
18 بهمن 1391

سکوت

سکوت می کنیم.... به یاد تمام "دوستت دارم" هایی که در گلو ماند ! سکوت می کنیم... به احترام تمام خاطراتی که درودیوار زندگی را آذین بسته اند ! سکوت می کنیم... برای لحظه ای بیشتر باهم بودنمان . . . . و سکوت انگار سخت ترین کار ِ دنیاست ! سکوت می کنیم ! آخ ! دیدی چه شد ؟! من با همین کلمات سکوتم را شکستم....   ...
18 بهمن 1391

از شیر گرفتن یاسین نفس

سلام به همه یه چند روزی تاخیر داشتم واسه آقا یاسین بود کلاس کار درمانی بردمش انجا حسابی مشغول بودیم کار درمان یاسین واقعا از پیشرفتهای یاسین راضی بود و واقعا یاسین رو دوست داره  و بعدش هم با هزاران هزار ترفند یاسین رو از شیر گرفتم خیلی زیاد بی قراری میکرد . هم من هم باباش واقعا کلافه شدیم با اینکه یاسین نفس هنوز 2 ساله نیست اما دکتر گفت واسه وزن کمش مجبور هستین شیرش رو بگیرین باور کنید خودم پا به پای یاسین گریه میکردم خیلی سختم بود خیلی زیاد الان بعد از 3 روز کمی بهتر شده  یاسین مامان منو ببخش واسه این که بتونی غذا بخوری شیر رو قطعش کردم حلالم کن الهی قربونت برم ...
18 بهمن 1391

پدر و مادر

همیشه مادر را به مداد تشبیه میکردم که با هر بار تراشیده شدن کوچک و کوچکتر می شود  ولی پدر یک خودکار شکیل و زیبا است که در ظاهر و ابوهتش را همیشه حفظ می کند خم به ابرو نمی آورد و خیلی سخت تر از این حرفها ست فقط هیچکس نمی بیند و نمی داند چقدر دیگر میتواند بنویسد بیایید قدردان باشیم                                                      بسلامت...
16 بهمن 1391

حرفهایی که همیشه ناگفته میماند

یکی از روزهایی که تو بغل مامان خوابیده بودم و سرم روی قلبش بود حرفهایی رو شنیدم که مطمئنم بامن بودچه اهنگ قشنگی........ پسرکم تمام لحظه هام پر از تو شده.... صبح ها که پامیشی وبا اون صدای نازت مامانو صدا میکنی دیگه خواب برام معنایی نداره به سمتت پر میکشم موقع شیر خوردنت که میشه واااااااااااااااااااای هر بار برای من مثل اولین باری هست که شیرخوردی کاش توهم یادت میومد چقدرقشنگ بود فکر کنم خیلی گرسنه بودی ؟؟؟؟؟ وقتهایی که با هم بازی میکنیم وقتیکه من قایم میشم وبعد مثلا تو منو پیدا میکنی اون قهقه زدنت به اندازه تمام دنیا برام ارزش داره هربار که یکم بیشتر قایم میشم وتو بغض میکنی تصمیم میگیرم ...
14 بهمن 1391

تولد کسری پسر خاله یاسین

سلام به همگی پریشب تولد پسر خاله یاسین بود به یاسین حسابی خوش گذشت یاسین ٢ تا خاله داره  خاله ندا خاله مهناز که یاسین بغل این بود یا اون هم تا کیک کسری رو اوردندیاسین با دستاش داخل کیک رفت یاسین ذوق زده شده بود واسه بادکنکها شلوغی اسباب بازیهااینم عکسهاش ...
13 بهمن 1391

باران می بارد

باران می بارد به حرمت کداممان ، نمی دانم !   من همین قدر می دانم باران صدای پای اجابت است   و خدا با همه جبروتش دارد ناز می خرد ، نیاز کن امشب هوای شیراز همانند دل ما بارانی است   ...
12 بهمن 1391

ایستادن یاسین مامان

خداوندا واسه همه نعمتهای خوب که به من عطا کردی سپاسگزارم یاسین مامان وقتی با چشمهای خوشکلت منو نگاه میکنی تو دلم اشوب بپا میشهجوری که همه ناراحتی که واست دارم از یادم میره شبها وقتی در اغوش میگیرمت تا شیره وجودم را نثارت کنم در دلم  دعا میکنم خدایا یاسین مامانی رو از همه بلاها حفظ کن هر چه نا خوشی داره از اون به من بده و هر چی شادی من دارم برسه به اون. یاسین نفس مامان با همه تمرینهایی که من و باباش براش انجام دادیم می ایسته خدایا هزاران هزار مرتبه شکر یاسین با کمک واکری که باباش واسش خریده راه میره تو تختش می ایسته جلو تلویزیون می ایسته عکساشو میزارم تا ببینید      &nbs...
12 بهمن 1391

عجب صبری خدا دارد!

  عجب صبری خدا دارد! اگر من جای او بودم. همان یک لحظه اول ، که اول ظلم را میدیدم از مخلوق بی وجدان ، جهانرا با همه زیبایی و زشتی ، بروی یکدیگر ،ویرانه میکردم.         عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که در همسایه ی صدها گرسنه ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم ، نخستین نعره مستانه را خاموش آندم ، بر لب پیمانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . که میدیدم یکی عریان و لرزان ، دیگری پوشیده از صد جامۀ رنگین زمین و آسمانرا واژگون ، مستانه میکردم . عجب صبری خدا دارد ! اگر من جای او بودم . نه طاعت می پذیرفتم ، نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها ...
12 بهمن 1391